چگونه از فرزندم خودي بيگانه ساختم ؟
مقابل دبستاني ايستاده ام و به فرشتگان كوچكي كه روز اول همراه مادر و يا پدر خود به مدرسه آمده اند ، زل زده ام . در چهره تك تك آنها دخترم را مي بينم كه روزي او را براي اولين بار به اين مهد علم و دانش آوردم . آرزوهاي بلند و رنگارنگي برايش داشتم . آرزوهايي به بلنداي همه عمرش . سال هاي عمرش را يكي يكي گذراند و بالا آمد . بزرگ تر شد و شكوفاتر . دبستان تبديل به دانشگاه شد و من به داشتن چنين دختري ، برخود مي باليدم . حاضر بودم هيچ كس در دنيا نباشد اما خانواده ام در اين كره محدود خانگي ، راحت و آرام جاي گيرند . همه كس را از خود رانده بوديم و گمان مي كرديم دنيا به كوچكي پندارهاي ما است . مادر و دختر كه نه ، دو دوست بوديم . دوستاني نزديك تر از روح . از سايه اش نزديك تر . نمي خواستم اسير دوست ناباب شوم . پدرش شكاك و بددل بود و من ناچار مي بايست پوست مي انداختم و يكي ديگر مي شدم . كسي كه رفته رفته باورم شد از ازل همين بودم . نمي خواستم دخترم كمبود محبت داشته باشد . همه عشقي را كه در سينه داشتم و مي توانستم با ديگران هم تقسيم كنم . يكجا و خالصانه به فرزندانم تقديم كردم و گمان مي كردم پاداشي فراتر از كرده هايم در انتظارم است . تمام اين سال ها از همه گذشتم تا او را دربست براي خود داشته باشم . نظر و خواست دو فرزندم ، بر همه عالم ارجعيت داشت و من حاضر نبودم واقعيت را ببينم و باور كنم . مي پنداشتم كه همه نظري غير بر زندگي ما دارند . اگر چه آرزو داشتم ازدواج كند اما از كسي كه قرار بود دخترم را از من بگيرد ،ناديده نفرت داشتم و حسادتي موذي بر دلم چنگ مي زد . گمان مي كردم همه عمرم او را با خود خواهم داشت . حتي اگر مالكي جديد داشته باشد . فردايم را نمي ديدم . افق ديدم آنقدر تنگ و كوچك بود كه تنها همان روزهاي كوتاه و گذرا را مي ديدم و زماني به خود آمدم كه دخترم همراه همسرش به آن سوي دنيا رفته بود . دختر دلبندم ، ياور سال هاي عمرم و بندبند وجودم او را كه مي انديشيدم هيچ گاه مرا تنها نخواهد گذشت ، رفته بود و من هنوز رفتنش را باور نداشتم . خيال مي كردم آنقدر محبت كرده ام كه محبت ديگري ، او را جذب نكند اما نمي دانستم هر گلي بويي دارد . نمي دانستم پرنده كوچكم به محض بال و پر گرفتن پر زد و رفت و مرا در بهتي هميشگي گذاشت . امروز تنهايم . تنها و بي ياور . تنها و افسرده . همسرم بعد از رفتن دخترم چندان نماند و پر كشيد . پسرم آنقدر در اين سال ها در خود فرو رفته بود كه حتي ديگر كلمات كتاب هايش هم به كمكش نيامدند و تبديل به آدمي كاملا منزوي شد و ديگر حوصله تحمل مرا هم نداشت . مرا كه فكر مي كردم تمام اين سال ها مادري فداكار و از خود گذشته بودم اما نمي دانستم كه تنها با كج خيالي ها يك مرد دور از اجتماع بزرگ و دهان بين ساخته ام و خودي بيگانه با خود شده ام كه دو فرزندم را هم ناخودآگاه به بيراهه كشاندم . همه كساني كه روزي برايم عزيز بودند و دوست داشتني ، به بهانه يي رنجاندم و از دست دادم ، اما نمي دانستم زمين گرد است و به هر طرف كه بچرخد باز دو سر آن به هم خواهد رسيد و امروز تنها و خسته ام . خسته از همه اين سال ها كه مي شد بهتر باشد . مي توانستم كمي هويتم را حفظ كنم و نكردم . تن خسته ام را از اتاقي به اتاقي ديگر و از خياباني به مغازه يي ديگر مي كشانم تا خاطات آن روزها را در ذهنم مرور كنم . روي برگشت به طرف خانواده ام را ندارم و آنها هم ديگر رغبتي به من ندارند . مي دانم روزي در اين سكوت مرگبار جان خواهم داد و دنيايي از ناگفته ها را با خود به گور خواهم برد . دخترم ، پاره وجودم ، آنقدر كم با من تماس مي گيرد كه گمان مي كنم بين هر تماس او دنيايي فاصله است . صدايش شاد و راضي است و از اينكه مرا در كنار خود ندارد ، احساس ملال نمي كند . پسرم تقريبا مرا نمي شناسد و با دنياي سياه و تاريك خود دست و پنجه نرم مي كند . آنقدر درس خواند و خواند تا نوشته هاي كتاب ها در مغزش هيولايي شدند و به جانش افتادند . نه جواني كرد و نه بهره يي از دنيا برد و نه آموخته هايش به دردي خورد . اينك من مانده ام و حسرتي دايمي بر دلم تا به كي شام سياهم ، سمري روشن شود .